ترجمه ای از خطبۀ حضرت زینب سلام الله علیها در کوفه
مـن از نـواحـی «الـلـهُ نـور» مـیآیـم مـن از زیـارت سـر در تـنـور میآیـم مـن از مـشـاهـدهٔ مـسـجـدالـحـرام وفـا من از طـواف حـریـم حـضـور میآیم درون سیـنهام، اشـراق وادی سیـناست مـن از مـجـاورت کــوه طـور مـیآیـم سفیر گـلـشن قـدسم، همای اوج شـرف شکـسـته بـال و پر، اما صبـور میآیم هـزار مـرتـبه نزدیک بود جـان بـدهم اگــرچـه زنــده ز آفـــاق دور مـیآیــم مسافـرم من و گـم کرده کـوکب اقـبال نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقـبال ضـمـیر روشـنـم آئـیـنـهٔ فـریـبـاییست و نقش خاطر من آنچه هست، زیباییست سـرود درد به احـوال خـسته میخوانم نـماز نـافـلـهام را، نـشـسـته میخـوانـم ز بـاغ با خـود، عـطـر شکـوفه آوردم پیام خـون و شرف را به کـوفه آوردم سِپُرد کشتی صبرم، عنان به موج آن روز صدای شیون مردم گرفت، اوج آن روز چو لب گشودم و فرمان «اُسکُتوا» دادم به شکوهِ پنجره بستم، به اشک رو دادم به کوفه دشمن دیرین سپر به قهر افکند سکوت، سایهٔ سنگین به روی شهر افکند مـیـان آن هـمـه خـاکـسـتر فـرامـوشـی صدای زنگ جرسها، گرفت خاموشی چو من به مردم پیمانشکن، سخن گفتم صدا صدای علی بود، من سخن گـفـتم هلا جماعت نـیـرنگباز، گـریـه کـنید چو شمع کُشته، بسوزید و باز گریه کنید اگر به عرش برآید خروشِ خـشم شما خداکـند نشود خشک، اشک چشم شما شما که دامن حق را ز کف رها کردید شما که رشتهٔ خود را دوباره وا کردید شما که سـبـزهٔ روئـیـده روی مُـردابید شما که دشمن بـیـداری و گرانخوابید شما ز چـشـمهٔ خـورشید دور میمانید شـما بـه نـقــرهٔ آذیـن گـور مـیمـانـیـد شـمـا که روبـروی داغ لالـه اِسـتـادیـد چه تحفهای پی فـردای خود فرستادید؟ شما که سست نهادید و زشت رفـتارید به شعـله شعـلهٔ خـشـم خـدا گـرفـتـارید عذاب و لعـنت جاوید مستحَقّ شماست بهجای خنده، بگریید، گریه حَقّ شماست شما که سینه به نیرنگ و رنگ آلودید شـما که دامن خود را به نـنگ آلـودید دریغ، این شب حسرت سحر نمیگردد به جـوی، آبـروی رفـتـه بـرنـمیگردد به خون نشست دل از ظلم بیدریغ شما شکست نخل نبوّت به دست و تیغ شما شما که سیـد اهـل بـهـشت را کـشـتـیـد چراغ صاعـقـهٔ سرنـوشت را کـشـتـید گرفت پرده به رخ آفتاب و خم شد ماه چو ریخت خونِ جگرگوشهٔ رسول الله به جای سود ز سودای خود زیان بُردید امید و عـاطـفه را نیـز از میان بـردید شما که سکّهٔ ذلت به نامتان خوردهست کجا شمیم وفا بر مشامتان خوردهست؟ شما که در چـمن وحی آتـش افـروزید در آتـشی که بر افـروخـتـید میسوزید چه ظلمها که در آن دشتِ لالهگون کردید چه نازنین جگری از رسول، خون کردید چه غنچهها که دل آزرده در حجاب شدند به جـرم پردهنـشـینی ز شـرم آب شدند از این مصیبت و غم آسمان نشست به خون زمین محیط بلا شد، زمان نشست به خون فضا اگر چه پر از نالههای زارِ شماست شکـنجههای الـهی در انتـظار شماست مصیبت از سرتان سایه کم نخواهد کرد کسی به یاریتان، قد علم نخواهد کرد شمـیم رحمت حق بر مشامـتان مَرِساد و قـال عَـزَّوَ جَـل: رَبّـکُـم لَبِـالـمِـرصادِ سخن رسید به اینجا که ماهِ من سَر زد کـبـوتـر دلـم از شـوق دیـدنـش پـر زد |